کاری از _توکا نیستانی_
آغوشـَــت را اِمشب به من میدَهـــــی ؟
برای گفتن !
چیــــزی نـَــدارم ..امـــا برای شنفتن ِ حرفهـــــای تو ؛
گوش بسیــــــار . . .
می شـَــود من بغـــض کنــَــم ؟
تو بگـــویی :
مگر خدایت نباشــَــد که تو اینگــــونــه بغض کنــــی . . . ؟
می شود مـَــن بگویـــَــم “خـدایـــــا”
تو بگـــویی :جان ِ دلـــم . . . !
می شـــود بیـــایی ؟
تمنــــا میکنـــَـم
نشست عروسی رو بهم نزد صبر کرد عروس بیاد بیرون.
همه بهش هدیه میدادن.
پسررفت هدیه شو داد .
عروس گفت:این چیه
پسر گفت:این همون قرانیه که بهش قسم خوردی مال من بشی.....
هیچکس در کوچه اورا بازی
نمیدهد....
تناب دار به گریه های مادرش
میخندید وبه یاد بچگیش افتاد که
مادرش بهش گفت: خنده ات آرامم
میکند.....
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |